خلسه مرگ، تنها یادگار پایانی یک عشق (تحلیلی بر نقاشی لوئیزه ورنه، در بستر مرگ)
خلسه مرگ، تنها یادگار پایانی یک عشق
تحلیلی بر نقاشی
لوئیزه ورنه، در بستر مرگ – 1845 - پل دُلاروش
این نقاشی منتسب است به تصویر لوئیزه وِرنه، همسر نقاش فرانسوی پل دُلاروش (Paul Delaroche 1797-1856) هنرمند نیمه نخست قرن نوزده میلادی.
نقاش پس از مرگ همسرش، اتود اولیهای از جسم بیجان او ترسیم کرده و سپس طی حدودا یکسال اثرش را تکمیل مینماید.
دُلاروش نقاشی متاثر از دو مکتب نئوکلاسیسیسم و رومانتیسیسم بود. او هم به تعالی ایدهآلیستی آثارش میاندیشید و هم سعی داشت تا به روح و احساس جاری در آنها اعتبار بخشد. در بسیاری از تابلوها، دُلاروش مُصر است وجوه احساسی و عاطفی زنان را امری ذاتی تلقی کند و آن را از وجودشان تفکیکناپذیر جلوه سازد. او از مسیر هنرورزی و هنرآفرینی به وجه مشترک «زن» و «هنر» میرسد و در حد امکان بدان اهتمام میورزد.
نقاش، در تابلوی «لوئیزه ورنه در بستر مرگ» با وفاداری به سبک نئوکلاسیک از عناصر بصری و اصول ساختارمند آن تخطی نمیکند تا با نظم و هماهنگی دقیقی، به رویکردی رمانتیک نائل آید.
کلیت اثر از دو بخش مجزا تشکیل شده: بخشی شامل فضای سمت راست و بالای قاب به رنگ تیره و بخش دیگر، تن آرام گرفتهی لوئیزه که به شکلی مورب تابلو را به دو مثلث متقارن تقسیم کرده است.
آنچه در نگاه نخست چشمگیر مینماید، چهرهی لوئیزه است. چهرهای که تحت فشار و سنگینی فضایی تیره و تار و با رنگهایی از سیاهی و حالتی ناشناخته و مغموم در حال عروج است. دهان و چشم نیمه گشودهی او همزمان حس انفصال از زندگی و تسلیم در برابر تیرگی (مرگ) را منتقل میسازد.
کشیدگی صورت و گردن لوئیزه احساس رهایی تن از روحی که میتواند بدان شمایلی حیاتبخش بدهد را منتقل میکند و به شگفتی، زیبایی دیگری را از چهرهی زن به رخ میکشد که فقط در امتزاج با مرگ قابل رؤیت است. چهره لوئیزه در آزادی مطلقی است که حتی نیروهای طبیعیِ عضلات صورت نیز از آن کوچیدهاند و دهان و چشم او در خلائی از حس و حساسیت به آزادی رسیدهاند.
هالهی نور بر بالای سر لوئیزه، به تناسب شکل صورتش و در ترسیمی ناتمام به پدیدهای میماند حد فاصل مرگ و زندگی که از جنسی متفاوت است و جاودانه. این هاله با هدف بازنمایی یک قدیس رسم نشده، و با ناتمامی صرفا به نمایش ارادت هنرمند بر این فضای معنوی تاکید دارد.
تمهید قرارگیری بالشهای بلند در زیر سر لوئیزه، به سر و صورت او ارتفاعی میبخشد که گویی در مسیر خارج شدن از قاب است. وقتی چشم مخاطب از سمت صورت حرکت میکند لاجرم خطوط مواج گیسوان و تن لوئیزه را دنبال کرده تا نگاهش پس از برخورد به لبههای پایین قاب، مجددا با خط سیر موها به سمت کتف و صورت او بازگردد. پس از آن، چرخشی، پیرامون تن زن را احاطه میسازد تا بیننده را به درک حضور او در فضای لایتناهی و گنگ و تلخ واقف کند.
دو چیز در نقاشی حس جاری و ساری بودن جسم و مرگ را القا میکند. یکی خطوط مواج و رو به پایین گسیوان زن و دیگری خطوط خاکستری فضای تاریک و رو به بالا. گیسوان زن در عین نرمی و لطافت زنانه، زندهاند و در حرکت و چنین احساسی از حرکت در بخش مرگ و نیستی نیز ظاهر است و به عینه از جنس خودِ تاریکی است.
نقاشی «لوئیزه ورنه در بستر مرگ» نمایانگر کشمکشی است میان تبیین عشق خالق اثر با ددمنشی مرگ و نیستی مجهول. او بر این قاعدهی تلخ واقف است که جهان نیستی، اجتنابناپذیر مینماید و وهمآلود، و همگان، حتی عشاق نیز بدان محکومند و محتوم. اما هنرآفرینی او بر تداوم و تثبیت عشق با جلوههای هنر، تاییدی است دلپذیر در برابر مرگی گریزناپذیر.