تحلیلی بر اثری از مجموعه "درماندگی آموخته" - اثر شبنم شعبانی
رنگهایی که در هم میآمیزند و بر روی بوم نقاشی تجلیبخش نقش و رنگ دیگری میشوند و احساس و شور را به چالش میکشند و مخاطب را در تحیر و بهتی غریب غرقه میسازند و ابهام و اکرام را برمیانگیزند.
رنگهایی که نمیتوان به راحتی ما به ازای آن را در واقعیت جستجو کرد. گویی در درون با آمیزشی از چندین احساس گنگِ رنگی، غلیان کرده و مابین نقاش و نقشپذیر جاری میشوند.
ترکیبهایی از رنگ سرخ و قهوهای، در بستری جاری و ساری به تقلا برای غلبه بر رگههایی چرکین و آلوده میغلتند؛ حاوی گرمایی است که به سمت بیننده روان شده و او را نیز همچون گیاهانی سبز به رویشی خونین دعوت و یا وادار میکند.
تودهای در پسِ زمینه که به شمایلی از سنگ همانند است زمانی اضطراب و دلهره را در وجود آدمی رشد میدهد که به ردی از یک بُرندهی خشونتمزاج بر میخوریم که گویی بوم نقاشی را بسان دیواری کهن به زخمی دیرین آراسته و بر بستر رود سرخفام سرچشمهای گشوده که هیچگاه پایان نپذیرد.
این خراش عمیق زایندهی دردی است از موجودی که تنها بخشی از سر او ظاهر است و مابقی با مهی از سبوعیت و ددمنشی پوشیده مانده تا نگاهها را بر فضای نیمهی فوقانی اثر رهنمون گردد و تخیل از چشمان ناپیدای حیوانی را باعث شود که جز ترس و وحشتی که میتواند کالبد وجودیمان را از حیات و هستی تهی کند؛ تصوری دیگرگونه را میزداید. دیواری زمخت و تیره و سرد که عبور هر گونه نَفَسی را به سنگوارهای بدل میکند آنهم برای سیراب کردن زمینی آلوده و کثیف.
آیا تصور ظهور امیدی و یا نوری و نسیمی برای زدودن این همه تلخی و دردمندی و آلودگی، خیالی است شدنی؟ یا آرزوهای محال جز سرنوشتی محتوم و ساخت دیواری دیگر از یاس و حرمان، میوهی زهرآگین نویی را هدیه خواهد داد؟