داستان کوتاه: چاقوی برفی
نویسنده: شهرام زعفرانلو
پاهایم خیس و داغ و برف لای انگشتان پاهایم در حال آب شدن است. هیچ صدایی نمیشنوم. چشمم زل زده به چادر سفید روی جنازه و لکههای سرخ خون روی آن. لکهها، شکلهای بهم ریختهای درست کرده که هر چه سعی میکنم به چیزی تشبیه کنم نمیتوانم. مخم هنگ کرده است و فقط سایههایی که از مقابلم میگذرد را میبینم و نور چراغ ماشینها، و چراغگردان آمبولانس گیجترم میکند.
من که همیشه با کلی شال و کلاه و لباس گرم موقع بارش برف هم لرزم میگرفت، حالا مثل یک کرگدن زمخت شدهام. زیرپوشم از بالا خیس است و مرز خیسی تا شکمم کشیده شده است. اما پیشانیم با عرق و برف آب شده، خیس میشود و از ابرو به روی گونههایم میچکد.
وقتی میگویم کرگدن، واقعا چنین حسی دارم. آمادهام به اطراف یورش ببرم و نعره بکشم و بخار از بینی و دهانم بیرون بدهم تا شاید این نیروی ویرانگر درونم خالی شود و دقمرگم نکند. اما پاهایم به زمین میخکوب است و تن 110 کیلوییام خشک و زمخت.
برجستگی صورتش را از روی چادر جوری نگاه میکنم که مثل دقایقی قبلتر که از پشت آیفون دیده بودم. حرصم گرفته بود که چرا این همه خودش را برای یک مهمانی کشته و باز هم مثل زنهای خیابانی آرایش کرده است.
با عصبانیت دکمه باز شدن در را زدم و تا آسانسور بالا بیایید رفتم داخل اتاق و لباسهایم را عوض کردم. هوای واحدمان خیلی گرمتر از همیشه بود شاید هم، من از شدت ناراحتی داغ کرده بودم.
فقط شلوارک به تن کردم و با زیرپوشم از مقابلش رد شده و بدون اینکه نگاهش کنم به دستشویی رفتم.
گفت: منتظرم نبودی؟
گفتم: آب بذار بجوشه.
گفت: خستهام و کارم تموم نشده.
لحنش موقعی که گفت خستهام، چقدر شبیه مادرش شده بود.
گفت: توی این گل و شل چه جوری برم؟
چیزی نگفتم چون میدانستم که میخواهد من برسانمش.
گفتم: سوئیچ رو اوپنه.
گفت: دیر میاما، هی زنگ نزنی سراغ ماشینتو بگیری.
گفتم: من بیشتر نگران همسایههام که زابراشون نکنی.
موبایلش را به گوشش چسباند. در دستشویی را بستم و گوش دادم ببینم با موبایلش با چه کسی حرف میزند. در این فکر بودم که بروم موبایل را از دستش بقاپم و از پنجره پرت کنم وسط خیابان. از صبح تا شب نه زیردستانم و نه دوستانم به موبایلم یک زنگ هم نمیزنند، اما الناز خانم دم به دقیقه با این و آن لاس میزند. در همین فکر بودم که آرام گفت: یه لحظه گوشی. فقط بسته شدن در اتاقش را شنیدم.
از دستشویی بیرون آمدم و پشت در اتاقش گوش ایستادم. کمی بعد سکوت بر همه جا حاکم شد. حس کردم فهمید که پشت در هستم. زود به آشپزخانه رفتم.
با قیافهای حق به جانب و جوراب شلواری سبزی که پوشیده بود آمد و به در آشپزخانه تکیه داد.
گفت: دست از سرم بردار. اینقده موس موس نکن. به خدا این خونهرو به آتیش میکشما.
اصلا به چهرهاش نگاه نمیکردم و دنبال چیزی میگشتم.
گفتم: چای خشک تموم شده؟
گفت: ببین ناصر، نمیتونی به این راحتیا از دستم خلاص بشی. میخوام زنده بمونم و جون دادنتو، زجرکشیدنتو ببینم.
بغض کرده بود و میدانستم که به خاطر بهم نریختن آرایشش نمیخواهد گریه کند. البته از بچگی غُد بود. مادرش میگفت باید دخترمان مرد باشد تا هر پوفیوزی نتواند به او زور بگوید و او را به هر ذلتی گرفتار کند.
کاش زنده میماند و کاش مرا عصبانی نمیکرد و کاش چاقو به شکمش نمیزد. تا ببیند آنگونه تربیت کردن چه عواقبی به دنبال دارد. کاش مثل همیشه کتکش میزدم. هی میگفت که نیش زبانم از صد تا چاقو برندهتر است. کاش زنده بود و میدید که چشمان همه مردان مسن و عزب آپارتمان چطور تمام اندام الناز را ورانداز میکنند.
سیگاری روشن کرد و دودش را از گوشهی لبان خیلی سرخش بیرون داد و جوری سیگار را لای انگشتان دستش گرفت که هر مردی را به وجد میآورد. نه نه، هر مردی نه، بلکه هر مرد هیز و چشمچران و شهوترانی را.
گفتم: اینجا دود نکن
کاش خواهر و برادری هم داشت. اما از کجا؟ واقعا از کجا؟ از چه کسی؟ من که کارهای نبودم. من اگر هم کارهای بودم با مادرش چه میکردم؟ اگر باز حاشا میکرد و باز حرص مرا در میآورد باید زودتر از آن سربه نیستش میکردم. مثلا دو یا سه سال بعد از به دنیا آمدن الناز با نوزادی در بغل. از بس گفت تا امر بر خودش و فامیلش هم مشتبه شد که شوهرش عقیم است. زن که بیشعور باشد خودش را هم بیحیثیت میکند.
به پذیرایی رفتم. دیدم نیست. به اتاقش رفتم. جلوی آینه داشت لباس زیرش را ورانداز و مرتب میکرد. جوراب شلواری سبزش را درآورد. خواستم چیزی گفته باشم.
گفتم: مهمونی خونهی کیه؟
نگاهم نکرد و گفت: چه فرقی میکنه، یه جهنم دره هست دیگه. برو بیرون درو ببند.
گفتم: نمیخوایی اگه مشکلی پیش اومد بدونم کجا پیدات کنم؟
گفت: هیچ جا برام مشکلی پیش نمیاد جز اینجا.
با نیشخند گفت: جز خونه پدرررر.
گفتم: خیلی پستی دختر. مگه من چیکارت کردم؟
گفت: با چشات، با اون چشای هرزَت بیشتر از جاهای دیگت ...
داشتم لبم را میجویدم. مابین لذت دیدن بدنش و زخمهای زبانش گیر کرده بودم. نمیدانستم که آیا میتوانم از دیدن اندام زیبایش کیف کرده و همزمان حرفهایش را هم تحمل کنم یا نه. اگر ملیحه مادرش راست گفته باشد پس برایم نامحرم است و میشود...
گفتم: حرفای ننهتو نزن بیشعور.
گفت: از مامان چیزی نگو که چاک دهنمو باز میکنم هرچی لیاقتته بارت میکنما. از اتاق من گم شو.
گفتم: توی هرزه بودن، رو دست مادرت زدی بدبخت.
گفت: گمشو بیچاره. از مردونگی فقط سبیل داری.
به ساق پاهای لختم نگاه کرد و گفت: و یه مشت موی بوگندو.
داغتر شدم. از اتاق بیرون زدم و در را محکم کوبیدم. وسط پذیرایی نرسیده بودم که در را باز کرد و گفت: هی یابوی گوه. یه بار دیگه درو اینجوری بکوبی جرت میدما.
به در اتاق هجوم بردم. جیغ زد و در را محکم بست. با لگد به در کوبیدم. هی فحش میداد و داد میزد. به آشپزخانه دویدم و با سردرگمی دنبال چاقو گشتم. همان چاقوی بلند و تیزی که آخرینبار در یکی از کشوها دیده بودم. چاقویی که ملیحه خود را با آن زده بود. میدانستم که خیلی تیز است. کشوها را به تندی باز و بسته میکردم. شنیدم که در واحد را باز کرد. دویدم که بگیرمش. در را محکم کوبید و انگشتانم لای در ماند. فریاد کوتاهی کشیدم و انگشتانم را در دهانم فرو بردم. از پلهها دوید. دامن تنش بود و با سر و پاهای برهنه، و کفشها و پالتوی زردرنگش در دست، مثل آب زیادی که با سطل روی پلهها میریزی و با سرعت سرازیر و غیب میشود، میدوید.
داخل آسانسور شدم. تا به طبقه همکف رسیدم صدای جیغ الناز و ترمز اتومبیلی را شنیدم. در پیادهرو نفسزنان ایستادم. برف میبارید و با لایهی نازکی همهجا را سفیدپوش کرده بود خونی که از زیر بدن الناز راه افتاد و داشت رنگ سفید برف را از بین میبرد. دیگر هیچ صدایی نمیشنیدم.
بازم مثل همیشه عالی
موفق باشید استاد