داستان کوتاه: «جانی دپ در رختخواب»
همونطور که به پهلو خوابیدم، سرمو از زیر لحاف بیرون میکنم. هوا ابری و اتاق نیمهتاریک و بوی نم توی فضای اتاق پیچیده. سختمه که از پنجرهی خاک گرفته و پرده کرهکرهی درب و داغونش بیرونو نگاه کنم. چشم میچرخونم تا ببینم این بو از کجا میاد. بو از پارچی که دیشب با لگد من واژگون شده و دوغ دستساز عمه خانمو روی فرش فرسوده اتاق ریخته نیست، چون بوی دوغ بوی ترشیدگی میده. اما الان بوی نم با بوی گچ و کاهگل به نظر میاد. از لیوان شیر هم بعیده که باشه چون به جای زیرسیگاری پر شده بود از تهسیگار و پوست تخمه که روی میز عسلی و کنار مبل هم ریخته بود. قاشق و چنگال و چاقو و پوستهای پیاز هم کف اتاقه و زل میزنم ببینم کجاهای قاشق غذای مونده داره.
.
کمی سوراخ گرفتهی دماغمو میمالم تا راه باز کنه و بهتر بو بکشم. یکی از سوراخها فکر میکنم از سرماخوردگی گرفته و یکی دیگه هم پر شده از مخلفات. اما بو هنوز تنده. دوست ندارم سرمو بچرخونم و اطرافو ببینم. چشامو میبندم تا بقیه خوابمو ببینم.
.
از روی رودخونهای با سرعت برق مثل یک کایوتسوار حرفهای رد میشم. نسیمی از چمنزارها صورتو نوازش میده. روی چمنا غلت میزنم و به حالت پرواز بالای درخت کاجی جا میگیرم و کیویهای آویزونو نیمه گاز زده پرت میکنم و سیمرغی اونو میقاپه و پر دُم سیمرغ به زیر دماغم میگیره و عطسه میکنم و پرت میشم روی درخت هندونه کنار ساحل دریا و هندونهای به اندازه نصف هیکلم مثل یه توپ پلاستیکی بلندش میکنم و با پوست گاز میزنم و بقیشو هم به زرافهای که گردن دراز کرده، میدم اما توی گلوش گیر میکنه. میخندم. یه طوطی رنگینکمونی قد یک آهو میپره روی درخت که حالا سرو بلندیه، و تخمهای میشکنه و مغز اونو توی دهنم میذاره و چشمامو میبندم و با لذت میجوم که یک آن خودمو روی شونههای کرگدنی خاکستری و به اندازه یه فیل میبینم که روی دوتا پاش میرقصه و من هم شاخشو دو دستی چسبیدم و انگار که نوک کشتی دزدان دریای کارائیب نشستم و جانی دپ مثل قطره آبی توی روغن داغ، هی بالا و پایین میپره و منم قهقهه میزنم و نارگیل بزرگیو گاز زده و شیرشو روی صورتم میریزم. اما لباسمو به جای خیس کردن، از رنگ آبی به صورتی تغییر میده.
.
با هیجان میپرم روی شونههای مردی که داره روی آب اسکی میکنه. آب مثل خامهی نرمی به صورتم میخوره و جلوی نفس کشیدنمو میگیره. سرمو فرو میکنم داخل زیرپوش مرد اسکیسوار. موهای سینهاش دماغمو میخارونه. یه دفعه خودمو داخل رودخونای میبینم که از سینه اسکیسوار باز میشه و مثل موشک داخل آب مسیرو طی میکنم که ناگهان سرم به سنگ بزرگ کف رودخونه میخوره و فحش میدم که چه آدم عوضی اینو اینجا گذاشته و از خواب میپرم.
.
چشم که باز میکنم شرشر آب روی صورتم میریزه و گچهای ضخیم و خیس شده کنار سرم روی تشکه. لحافو روی صورتم میکشم تا جلوی ریزش آبو بگیرم. صدای آب روی لحاف مثل پتکِ روی طبل صدا میده. کلافه میشم و تو دلم به همه چی بد و بیراه میگم. لحاف ضخیم و یادگار مادربزرگم، خیس و سنگینتر میشه و میچسبه به صورتم و سردمه. توی خواب و بیداریم که باز یه تیکهای از بالا محکم میخوره به دماغم و راه گرفتشو باز میکنه اما درد تمام صورتمو میپوشونه. داد میکشم. یه کسی به در اتاق میکوبه. و عمهست که غر میزنه:
-بابا این اسمال نجارو کی میخوای بیاری این در واموندرو درست کنه.
.
با چند ضربهی تنش، درو باز میکنه و به دیوار میکوبه.
.
-جان من عمه، درو آروم باز کن.
.
-پاشو پاشو... ببین چه جهنمیه...
.
پاش به کاسهای که کمی آبِ گوشت و چندتا استخون داره میخوره و میپاشه روی زمین و چند قطره هم به صورت من. حالا بوی غذای مونده دیشب جای بوی نمو میگیره.
.
-اه اه... بابا هر زهرماری که میخوری ظرفشو وردار یه گوشه بذار... جلوی در تله درست کردی واسه من؟
.
-غلط کنم... اما به او گُندگی آخه...
.
-مرضه آخه...
.
به سقف و روی لحافم نگاه میکند.
.
-اوخ اوخ تو هنوز زندهای ... ولت کنما دوست داری همینجا خاک به سر بشی... خوبه ننت نموند، وگرنه در این خرابشدهرو از جا میکند تا بخواد یه فاتحه برات بخونه ...
-عمه بوی نا نمیادا...
.
-پس میخواستی بوی ادکلن جمیله بیاد؟ نمیخوای تن ریقوتو بکنی؟
.
-پاشم چیکار؟ سقفو که نمیتونم درست کنم از بس بلنده.
-نیمخاد سقفو درست کنی این کف خوکدونیو جمع و جورش کن.
.
-میخوام برم حموم...
.
-چی؟! حموم؟! مگه سر ماهته؟
.
میرم زیر لحاف و خودمو مچاله میکنم. لگدی محکم به پهلوم میخوره و چند تا فحش آبدار به من و پدرم میده.
.
-بابای وِلِتْ اگه اینبار از اینهمه بیابونگردی و بار بردن و اوردن برگرده میندازمت ته کامیونش ... مگه چقد از خرجتو میده که باس رو کولم اینور و انور بکشمت؟
.
-جوری میگی که انگار علیلم... تازه از این خونه بابامم سهم داره...
.
چیزی میخورد توی سرم و داد میزنم.
.
-از این گوها نخوریا... کرهبز...
.
دیگه صداش نمیآد. کنار لحاف خیسو بلند میکنم و میبینم نیست. همهی بوها باهم قاطی شده و معلومه که ناهار هم پای مرغ داریم. دستمو از بالای سرم بیرون میآرم تا موبایلمو بردارم. بوی زیر بغلم مستم میکنه و کیف میده و صورتمو زیر بغلم میکنم و موهاشو به لبام میمالم.
.
یه لحظه دستم از درد تیر میکشه. عمه با حالتی از گریه ناله میکنه و زوزه میکشه.
.
-شما نمیتونین یه کم دیگه تحمل کنین تا من بمیرم و ارث ببرین؟
.
-آخه به من چه؟
.
با طلبکاری لحافو از روم پرت میکنم و جام میشینم. یادم رفته که با شورت خوابیده بودم. زودی بالشو بغل میکنم. عمه بالا سرم چمباتمه زده و اشک صورت چروکیدشو پر کرده.
.
-من که دارم جون میدم از این درد و مرض... واسه چی میخوایین بیرونم کنین؟
.
-کی میخواد بیرونت کنه عمه؟ پس کی غذامو بپزه؟ کی رختارو بشوره؟ قربون اون دستپختت. نازشستت عجب ضربهای زدیا. از آسمون بمبم میومد نمیتونس منو بلند کنه...
.
صورتش را پاک میکند.
.
-پاشو، پاشو عمه برو یه آبی به سر و صورتت بزن ناهار حاضره...
.
-عمه... عمه... داری قپی میاییا... هنوز خوابم میاد...
.
داد و فحشی سرم میکشه و حتی باد دهنشو روی صورتم حس میکنم. جاکن میشم و میدُوم به طرف در اتاق. میخندم و برمیگردم عمهرو نگاه کنم که دهنش باز مونده و با دستش پای منو نشون میده و معلومه نمیتونه چیزی بگه. رد خونی روی زمین کشیده شده تا پایین پام. خط نازکی از خون روی تیغهی چاقو میبینم و باز پامو که چاک گندهای برداشته با چشام نگاه میکنم و یه دفعه مثل هفت سال پیش یعنی توی چهارده سالگیم که سوزن فرو رفته بود به پام، عربده سرمیدم و داغ میشم.
93/11/28