تحلیلی بر رمان سمفونی مردگان - عباس معروفی
اولین چیزی که میتوانم پس از خواندن رمان به آن اشاره کنم لذت غمینی بود که در سرتاسر داستان همراهیم میکرد.
1. نوع روایت کاملاً بدیع بود که نمونه آن را پیش از این سراغ نداشتم. 5 موومان از یک سمفونی که 2 موومان آن متعلق به یک نفر و 3 موومان از زبان 3 شخصیت دیگر بیان (نواخته) میشود.
2. راویان داستان (نوازندگان هر موومان) همگی مردهاند و پس از مرگشان خود حکایتگر تاریخ زندگانی خود هستند.
3. هر چند روایت به گونهای تودرتو بیان میشد اما چنان ماهرانه پرداخت شده بود که خواننده به راحتی میتوانست خطوط و تفکیکها را تشخیص دهد.
4. در طول داستان ابر تیره غم و اندوه بر حوادث سایه افکنده بود و غریبی و درد و بیگانگی آدمها نسبت به یکدیگر را در عین همریشه بودن حکایت میکرد. آدمهایی که سیر قهقرایی را در سراشیبی انحطاط طی میکردند.
5. داستان سوگنامهای است بر مزار آنهای که متفاوت از دیگران می اندیشند و عمیقاً دردهای پیرامون خود را لمس و بیان میکنند. روضهخوانی در گورستانی است که گاهگاهی جامعه از خیل روشنفکران و نخبگان قربانی گرفته و به خاک میسپارد.
6. راز ماندگاری این رمان تکیه بر آلام و دردهایی است که از سالهای گذشته تا به امروز گریبانگیر مردم این دیار است.
*به سهم خودم از نویسنده رمان جناب آقای عباس معروفی سپاسگذارم و برایش جهانی عمیقتر از جهان دیگر مدعیان آرزومندم. معروفی را از سن 16 سالگیم میشناسم از زمان گردون. آشنایی با جهان ادبیات را پس از استاد ادبیاتم در دبیرستان (آقای امامی) مدیون نشریاتی همچون گردون، آدینه، دنیای سخن و... هستم. یادشان شورانگیز باد.*
سمفونی مردگان در ویکیپدیا:
محتوا
ساعت آقای درستکار بیش از سی سال است که از کار افتاده؛ در ساعت پنج و نیم بعد از ظهر تیرماه سال ۱۳۲۵. ساعت سر در کلیسا سال ها پیش از کار افتاده بود و ساعت اورهان را مردی با خود برده است؛ اما زمان همچنان می گردد و ویرانی به بار می آورد.
سمفونی مردگان؛ رمان بسیار ستوده شدهٔ عباس معروفی، حکایت شوربختی مردمانی است که مرگی مدام را به دوش می کشند و در جنون ادامه می یابند، در وصف این رمان بسیار نوشته اند و بسیار خواهند نوشت؛ و با این همه پرسش برخاسته از این متن تا همیشه برپاست؛ پرسشی که پاسخ در خلوت تک تک مخاطبان را می طلبد:
کدام یک از ما آیدینی پیش رو نداشته است، روح هنرمندی که به کسوت سوجی دیوانه اش درآورده ایم، به قتلگاهش برده ایم و با این همه او را جسته ایم و تنها و تنها در ذهن او زنده مانده ایم. کدام یک از ما؟
جوایز:
«بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سور کامپ» جایزه خود را در سال ۲۰۰۱ به کتاب سمفونی مردگان داد.
انتشارات Aflame Books چند ماه پیش برگردان انگلیسی لطفعلی خنجی از رمان «سمفونی مردگان» نوشتهی عباس معروفی را با عنوان Symphony of the Dead منتشر کرد. این رمان در سازمان World Book Day انگلستان به عنوان یکی از صد رمان برجستهی سال ۲۰۰۷ در بریتانیا برگزیده شده است و چنانچه آرای کافی به آن تعلق گیرد، ممکن است در گروه بیست رمان برجسته قرار گیرد. (به نقل از سایت هفتان)
ترجمه:
کتاب سمفونی مردگان به زبان انگلیسی با ترجمه لطف علی خنجی و نیز آلمانی ترجمه و چاپ شدهاست.
یادداشتی بر کتاب از سایت سخن
نسیم خلیلی
رویاندن زندگی؛ چیزی شبیه پرواز ؛ کنده شدن از تعفن ماندن ومردن ؛ آن جا که ماندن و مردن خوش تر است ؛ هنر بزرگی ست! یا که اصلا خود بزرگ ترین هنر است! انگار که می خواهی در دل یک گور دسته جمعی با عاطفه زندگان همچنان زیستن کنی ؛ تنه های متعفن مرده ها را هی تکان می دهی ؛ هی فریاد می کشی ؛ هی گلویت از بغض ورم می کند و هی سکوت می شنوی ! این سمفونی مردگان است که بر هر نجوای خواهشی ؛ هر زمزمه ای که می توانی و بلدی می چربد! و ستیز آغاز می شود.
زخم ها می شکفند! مردگان در سمفونی سرخوشانه شان ؛ صدای بی صدای زندگی را خفه می کنند و تو باز خودت را می سپاری به آب و آتش ؛ تو می خواهی بمانی و زنده بمانی… !
سمفونی مردگان ؛ تکرار مداوم یک پرسش بود در پستوی ذهنم ؛ پرسش می گویم و مرادم تلنگر است .تلنگری که می خواهد تنه تنومند هرچه تنگدلی ست را بشکافد؛ بدرد ؛ پاره کند ؛ تلنگری فقط!
کدام یک از ما آیدینی پیش رو نداشته است ؛ روح هنر مندی که به کسوت سوجی دیوانه اش در آورده ایم ؛ به قتلگاهش برده ایم و با این همه اورا جسته ایم وتنها وتنها در ذهن او زنده مانده ایم ؛ کدام یک از ما ؟!
این را پشت جلد کتاب نوشته اند که بدانیم چه می خوانیم ؛ چه خواهیم خواند ؛ذهنمان باید آماده باشد ؛ سمفونی مردگان تفنن واژه ها نیست ! یا قطاری که هو هو یش را ما بکشیم ! سمفونی مردگان می فرسایدمان ؛ می کاهدمان ؛ می خراشدمان ؛ مبادا که به این خراش ها عادت کنیم ؛ خراش هایی که اگر درد نداشته باشند ؛ اگر خون نفشانند ؛ به پشیزی نمی ارزند ! ؛ تزیینی اند و زخم های تزیینی همیشه بی بهایند .
سمفونی مردگان خراش می زند تا بشکافد ؛ شاید گوهری یابد؛ گوهری که هر کس زنده است دارد و هر کس ندارد یک ملودی از ملودی های مردگان است .
ومرگ : وآغاز مرگ در سمفونی مردگان از کجاست ؟!
؛؛ گفت هرچه کتاب و دفتر ودستک هست بیاور بیرون ؛ من به زیرزمین رفتم ؛ کتاب های روی طاقچه ؛ دفتر ها ؛ دستخط ها و کتاب های زیر تخت ؛ همه را بیرون آوردم. بغل می زدم و کنار حوض آن جاکه پدر ایستاده بود و با انگشت نشان می داد بر زمین می ریختم آیدا پشت پنجره آشپزخانه بی آنکه بتواند کاری بکند گریه می کرد و پدر آن قدر خشمگین بودکه مادر جرات نمی کرد خودرا نشان بدهد ؛ حتما از جایی ما را می پایید ؛ پدر گفت همین ها بود ؟ گفتم بله پدر جرعه ای نفت پاشید ومن کبریت کشیدم ؛ چه شعله ای داشت و ورق ها چه پیچی می خورد ؛ درست جان کندن یک آدم سگ جان را می مانست ؛ کش و قوس می آمد ؛ طلایی میشد؛ قهوه ای می شد و بعد سیاه می شد؛؛ ( سمفونی مردگان ـ ص 42 )
آری مرگ در سمفونی مردگان با مردن کتاب های روی طاقچه ؛ دفتر ها ؛ دستخط ها و کتاب های زیر تخت آغاز می شود ! مردانی هستند که شیهه اسب را نمی شنوند آنها را گناهی نیست ؛ گناه را برای مردانی می نویسند که شیهه اسب را می شنوند و و باز می خوابند : و انسان در میان چنین مردانی چقدر تنهاست ؛؛ مثل پر کاه در هوای طوفانی ! ؛؛
و معروفی زندگی را با طنین خوشش در دل همین مرگ ها باز می آفریند : زندگی همچون حریری از زیبایی : پس در میان مردگان می توان هم زنده ماند و هم خوشتر از آن عاشق ! که زنده عاشق بهایش دوصد بیشتر است ! آیدین محبوس در زیر زمین کلیسا با دریچه ای بر سقف در میان چوب ها و قاب های نیمه ساز ذره ذره می پوسد اما عشق همچنان که می کاهدش می افزایدش هم !
؛؛انتظار زمان را کش می داد و به شکل شیشه های مات وکلفتی در می آورد که زایران کلیسا بر آن پا می گذاشتند و عصر ها کسی آن ها را می شست بعد قطره قطره جلو میز آیدین آب می چکید و او که منتظر بود در تابش نوری نارسا از لامپ کارگاه به صورت سورمه خیره می شد و زبانش بند می آمد ؛ قلبش می تپید و دهانش خشک می شد ؛ چه می خواست به او بگوید خودش هم نمی دانست … عاشقش شده بود اما به خود هم نمی توانست بگوید که عاشق اوست ! ؛؛ ( همان ـ ص 203 )
معروفی درست جایی از عشق می گوید که تنهایی ست : تا چشم کار می کند تنهایی ست ؛ آدمی که تنهاست و مردگان را پس زده است ؛ مرداب را؛ گل های متعفن مرداب را پس زده است تا به نیلوفری چنگ ساید یا که بیاویزد و این همان عشق است ؛ خود را از مرداب رهانیدن و به نبلوفری که روی قوس کثیف آب سر می خورد آویختن ! نیلوفری که هنوز اسیر همان مرداب مانده است و نمانده است ؛ معلوم نیست به کجا بند است : به مرداب عفن زیر پا یا به آسمان آبی بالای سر!
و موومان سوم متعلق به همین نیلوفر است ! راوی نیلوفر است ؛ معروفی جای راوی ها را خوب می شناسد ؛ هی جایشان را می دهند به آن دیگری ؛ می نوازند و می گریزند و این زیباست .
سمفونی مردگان ؛ صدای پیاپی زخمه هایی ست که بر تار های دلت ؛ میزنی تا درد هایت را نواخته باشی؛ سمفونی مردگان خونابه هایی ست که از تار های دلت می چکد تا بدون بال پرواز کرده باشی در آسمانی که برای توست حتی اگر زمستان باشد و سرما و هق هق گریه های تنهایی ! استاده ای بر فراز هزار نعش که نفس می کشند و مرده اند ومی خورند ومرده اند و می خندند و مرده اند و تو باز استاده ای مرده ای و زنده ای ؛ می گریی و زنده ای ؛ می پژمری و زنده ای ! و این نقش توست.
؛؛ من خوب می دانم که زندگی یکسر صحنه بازیست ؛
من خوب می دانم
اما بدان که همه برای بازی های حقیر ؛
آفریده نشده اند ! ؛؛ ( همان ـ ص 250 )
و اکنون کتاب بسته سمفونی مردگان رو برویم افتاده روی قالی ؛ با خودم می گویم : این یک کتاب نیست این خود زندگیست! زندگی در مرگ ؛ مرگ در زندگی .!