نقد فیلم «جدایی نادر از سیمین»
نویسنده، تهیه کننده و کارگردان: اصغر فرهادی
بازیگران: لیلا حاتمی (سیمین)، پیمان معادی (نادر)، ساره بیات (راضیه)، شهاب حسینی (حجت)، سارینا فرهادی (ترمه)، بابک کریمی (قاضی)، علی اصغر شهبازی (پدر نادر)، شیرین یزدانیان بخش (مادر سیمین) و مریلا زارعی (خانم قرایی)
بالاخره توفیق و فرصت یافتم و فیلم را به همراه خانواده در یکی از سینماهای ارومیه دیدم.
از زمانی که در سینمای اروپا به خصوص پس از جنگ جهانی دوم، بر خلاف سینمای کلاسیک آمریکا، امکان بیان تلخیها و ناکامیها، رایج و به تدریج به یک مد تبدیل شد؛ سینمای ایران نیز به چنین ترفندی توسل جست و پس از فیلم "گاو" به خصوص در دهه 50، با آثار مانند "قیصر"، "آرامش در حضور دیگران"، "بنبست"، "دایرهی مینا" و ... پایانهای ناخوشایندی را به ذائقه تماشاگران سینما چشاند.
سینمایی که در مراحل نخست تنها برای سرگرمی و تفنن عوام با قصههایی شیرین و قهرمانهایی اسطورهای و رویایی اوقات فراغت بینندگان را پر میکرد، در ایام ناگواریهای اجتماعی و اقتصادی، سعی کرد زبان گویای دردکشیدگان و مصیبتزدگان جامعه باشد. پیروان مکاتب مارکسیستی و مبارزین علیه امپریالیسم و روشنفکران این جبهه، بیشترین بهره را برای تحریک احساسات ستیزهجویانهی مردم، نصیب خود کردند.
به تدریج با فروکش کردن تب جنبشهای آزادیخواه با پیشینهی چپ، این رویه از مد افتاد، اما وسیلهای شد در برای اعتراضات فردی و جمعی کسانی که به دور از گرایشات سیاسی، تنها میخواستند با تماشاگران آثارشان همدردی کنند و حداکثر تلنگری بر ارواح خفته سایرین وارد کرده تا بدانند که در چه عوالم سهمگینی گرفتار شدهاند.
اصغر فرهادی، با آثار اخیر خود سعی دارد چنین نقشی را ایفا نماید. "جدایی نادر از سیمین" با دادگاهی خشک و به دور از احساسات و عواطف معمول ایرانی آغاز و با وضعیتی مشابه آن و یا به مراتب تلختر، پایان مییابد.
زندگی در دور باطلی گرفتار آمده که آغاز و پایان آن بدون اندکی امید به بهبودی، تفاوتی نداشته و تمامی دست و پا زدنهای آدمهای آن به فرو رفتن در ورطهی از همپاشیدگی هر چه بیشتر مدد میرساند.
فیلم جدایی نادر از سیمین، به واقع فیلمی است "تهرانی" و برای شهروندان اسیر در زندان هیولایی تهران. پایتختی که به موزهای زنده میماند از همه اقوام و تیرهها و مذاهب در کنار انواع امکانات و افراد فرهیخته و بزهکاران حرفهای. قرار بود که این شهر مامن امن ملیتی باشد رنگارنگ از همه گونهها، که مهماننوازی و عاطفه مردمان آن زبانزد همه ملل جهان است. اما آنچه فیلم ترسیم میکند: تهران شهری است شلوغ و پر ازدحام که آلودگی صوتی آن روح را خراش میدهد و فرصت سکون، تامل و طمانینه را در خیابانها و بیرون از خانه از انسان سلب میکند. فیلمساز به مدد کادرهای بسته از فضای شهری، با آدمهایی در تنش و تضاد، خفقان موجود را کاملاً القا مینماید.
این شهر با محلهای مورد رجوع مردم و مشخصاً نهاد قضاییِ غیرمنعطف و خشک، که هیچ شرایطی به جز اجرای زمخت قانون را برنمیتابد، بر گرههای کور کنش متقابل افراد میافزاید و سختی و فلزی بودن فضای حاکم را به نمایش میگذارد.
خانههای کوچک و درهم ریخته ، به جای "مسکن" بودن فقط محلی هستند برای تحمل و گذران ساعاتی که همه از تراکم جمعیت و اتومبیلها گریزانند. اما برای آدمهای فیلم آغاز درگیری و کشمکشی است پایانناپذیر.
فرار سیمین از کشور آنچنان ترسیم و تبیین نمیشود، ولی بهانهای است برای "جدایی" و بروز خصلتهای پنهان شده در پس چهرههای موجه شخصیتها.
همه از هم، مهر و گذشت و عاطفه میطلبند، اما دریغ از یک جرعه تواضع و فروتنی و پیش دستی در ابراز مهربانی.
لج و لجبازی، پرتوقعی، دروغگویی، پنهانکاری و خشونتطلبی با فشارهای پیرامونی، معجونی ساخته است که در زندان زندگی به هر ترفندی شده به یکدیگر میچشانیم تا خود را پیروز و سربلند میدان نشان دهیم. هر چند ما نیز در خلوتمان (اگر فرصتی برای خلوتگزینی بیابیم)، بر شکست خود مُهر تایید میزنیم و بازی بازنده-بازنده را به تماشا مینشینیم. اما گویی خشونتهای خزنده و سمٌی در خونمان نهادینه شده و عادت کردهایم!
پدر پیر و بیمار که با آلزایمر و عکسالعملهای گاه به گاه خود در حال افول است، نمادی است از سنتها و برجاماندههایی از گذشته. سیمین در گریز از نگهداری و تیمار او بدون هیچ احساس تعلق خاطری، در تلاش برای ترک خانه است. نادر به سختی و با زنجیرهای مدرنیته بر دست و پا، سعی در مراقبت از سنتی دارد که یارای فراموش کردنش نیست.
در جدال بین دو خانواده، دو فرزند دختر از قربانیان قطعی میدان نبرد هستند. دو دختری که در هر لحظه، چه در خانهی نادر، و چه زمانی که در خانهی پرستار برای صلح و آشتی دور هم جمع شدهاند، فرصت را غنیمت شمرده و همبازی یکدیگر میشوند. اما نگاههای ناامیدانه و تلخ هر دو دختر در پایان، نهایت مظلومیت و معصومیت دخترانه را به تصویر میکشد. نسلی که فدای خودخواهیها، ترسها و خشونت پدران و مادرانشان شدهاند.
فیلم در پارادوکسی خودخواسته، هم به اخلاقمداری توصیه میکند و هم بر بیگناهی و استیصال شخصیتها تاکید دارد. همگان هم مستحقند و هم خاطی و مجرم. زن پرستار به خاطر بیکاری همسرش و به دور از چشم او در خانهی نادر کار میکند. تصادفش در خیابان برای نجات جان پیرمرد را پنهان میکند، از قسم دروغ میپرهیزد و در عین حال نادر را به خاطر تهمت دزدی که به او زده، قاتل جنین در شکمش معرفی میکند.
نادر مردی است منطقی و متناسب با شغل خود (کارمند بانک) دارای نظم و انضباطی است خشک و بیروح، اما او نیز آگاهیاش از حامله بودن پرستار را پنهان میکند تا مرگ جنین به پای او نوشته نشود. او مراقب است تا شرمندهی دختر ریزبین و نکتهسنجش نشود.
خانم معلم، درصدد کمک به پرستار برای امور درمانی است اما او هم به نفع خانوادهی نادر شهادت دروغ میدهد ولی از ترس تهدیدهای شوهر پرستار، شهادتش را از دادگاه پس میگیرد.
سیمین برای فرار از مشکلات و سختیهای زندگی در ایران، می خواهد کشور را ترک کند، اصرار او بر طلاق و یا بردن دخترش به خارج، سرآغازی میشود بر حوادث تلخ بعدی. اما اوست که برای نجات نادر از زندان و اتهام قتل به هرکاری دست میزند.
شوهر پرستار، بیکار، بدهکار و عصبی است و تحمل این همه ناملایمتی را از دست داده و سایرین را بدهکار خود و خانوادهاش میداند. اما حاضر نیست به خاطر دروغ و اهمالکاری همسرش به نان و نوایی برسد.
پس مقصر کیست؟ قهرمان داستان چه کسیاست و ضدقهرمان کدام است؟ آیا همه هم مقصرند و هم صاحب حق؟ آیا زندگی هولناک در تهران ما را به چنین واکنش های وادار میکند؟ آیا دادگاهها و محاکم قضایی که بدون انعطافپذیری حکم صادر میکند مقصرند؟
به تأویل من، اصغر فرهادی زیرکانه بدون آنکه بخواهد سخنی سیاسی و یا معترضانه علیه ساختارهای حاکم بر جامعه بزند، با ترسیم فضای شهر تهران به عنوان یک متروپلیس، و مناسبتهایی درهم و مغشوش مابین آدمها و محیط زندگیشان، غیرمستقیم انگشت اتهام را به سمت محیط پیرامون گرفته و از شخصیتها انتظار مدارا، صبوری، گذشت و محبت دارد.
اما دریغ
که همگان تشنهاند و
بارانی غیر از چشمهای اشکبار دخترکان
بر گونههای شهر غم آلوده،
جز رنگ سیاهی
چیز دیگری نمیبارد
تماشاگر تا پایان فیلم مشتاقانه منتظر گشوده شدن گرهها و حل و فصل درگیریهاست. فشارهای عصبی حاصل از التهابات داستان، گریبانگیر و خفهکننده است. اما در آخر، نه تنها پایان داستان به برطرف شدن چنین فشارهایی کمک نمیکند، بلکه تماشاگر را به تفکر و سردرگمی در رفع معضلاتی از این دست فرو میبرد و به ردیف مصیبتهای زندگیاش درد دیگری را اضافه میکند.
سوال قابل تامل آنکه، چرا اثری به غایت تلخ و گزنده مانند "جدایی نادر از سیمین" تا این حد فروش میکند؟ آیا ما به مرحلهای رسیدهایم که حاضریم تصاویر ناکامیها و دردهایمان را بر پردهی بزرگ سینما با دیگران به تماشا نشینیم و همدردی همنوعانمان را طلب کنیم؟ در لایههای زیرین کلانشهر تهران و در دلهای به ظاهر آرام و متین چه میگذرد که با کنار رفتن گوشهای از پرده آن نگاهها را به خود جلب کرده است؟
سینما این لطف را دارد که در این فضای بدون گفتگوی صادقانه و ملایم، امکان همنشینی و همنوایی را در سالنی تاریک فراهم میسازد. پس زنده باد هنر و زنده باد سینما.